یاد لیلیه بخیر دیشب تا صبح خواب لیلیه را میدیدم چون آخر هفته بود و فکر میکردم مهدی طهماسی با سروصدا داخل میشه و اول میره سراغ سید حکیم و بعدش سروصدا از هر طرف بلند میشه، جواد: او بچه تو از خانه بیرون کده؟ امده موره ده خو نمیلی.
بو علی: هه هه هه بچش میای زورخو ره دزمو مالوم مونی؟
نادز: آخ آخ نکو بچش ماره خو بیلو!
هه هه هه
خلاصه یادش بخیر هم روزهای خوبی بود و هم روزهای بدی!
یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش، اینم عکس پسره هه هه هه ......
**************************
پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست.
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین
قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد
جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق
کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال
افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر
مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با
تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود.
قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی
جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن
دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده
بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند
که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به
پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛
قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت:
درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم.
هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا
کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به
جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی
دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو
انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از
قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما
یادآور عشقی هستند که داشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای
عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی
واقعی چیست؟
مرد جوان بی
هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از
قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد
پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را
به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به
قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر
مرد به قلب او نفوذ کرده بود...
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ!
هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین.
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی
دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در
اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در
حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می
کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد
کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد....
چگونه باورت کنم کلاغ روزهای سرد؟!
دروغ تا به کی منم سوار قله های درد
دوام درد تا به کی ؟ زوال عشق تا کجا؟
سقوط می کنی صنم بدست مردهای مرد
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا آمد و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی
ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد. خواهر کوچکم را قربانی
کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید.
شیوانا
سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در
مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را
دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد
نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست
دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش
را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی
دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن
معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را
ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تفکری کرد و سپس با تبسمی
بر لب گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست چون تصمیم به هلاکش گرفته
ای.
عزیزترین
بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات
را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات
را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی
نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را
بگیرد! زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه
درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری
از کاهن معبد نبود. می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف
ندید.
به این روزها که صبح وقت از خواب بلند میشوم همه جا را یخک زده و تقریبا سفید کرده، هوا کاملا سرد شده یادم از زمستان 1386 آمد که برای 20 روز هرات رفته بودم چون من آنوقت کابل بودم هوا آنقدر سرد بود که نمیشد از نزدیک بخاری و یا کسانیکه کرسی گذاشته بودند بیرون شد.
امروزم که به انترنت جستجو میکردم مطلبی در باره زمستان 1386 هرات دیدم که هوا تقریبا منفی 27 درجه رسیده بوده حالا که فکر میکنم هوا واقعا سرد شده بوده خوب خدا ره شکر که او زمستان سرد بخیر گذشت خوب دوستان زمستان امسال خدا کنه بخیر بگذره مخصوصا برای کسانیکه از خانه و فامیلشان دورتر زندگی میکنند.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفتسرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
به نقل از عباس معروفی در وبلاگ خلوت انس
«می دانید؟ زبان تنها سلاح انسان برای اثبات انسانیت است. زبان، قراردادی است برای برقراری نسبیت ها؛ به همین خاطر هیچ کس نمی تواند تکلیف را روشن کند. ما ناچاریم حرف بزنیم و بشنویم، چرا که تفنگ فقط می گوید اما نمی شنود. و آدم ها بی تفنگ آدم ترند…»
برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش
رفیقان یک به یک در خاک رفتند
بسا شاد و بسا غمناک رفتند
چو باید عاقبت رفتن از این دشت
خوشا آنان که چون گل باک رفتند
-----------------------------------------------------
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
بجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
-----------------------------------------------------------------
زندگی را از نخست برای من بد ترجمه کرده اند ، زندگی را یکی مرگ تدریجی نام نهاد ، یکی بدبختی مطلق معنی کرد ، یکی درد درمان ناپذیرش خواند ، و سرانجام یکی رسید و گفت : زندگی به تنهایی ناقص است تا عشق نباشد ، زندگی تفسیر نمی شود . (احمد شاملو)