-------------------------------------------------
گلها جواب زمین اند به سلام آفتاب
نه زمستانی باش که بلرزانی
و نه تابستانی که بسوزانی
بهاری باش که برویانی
---------------------------------------------------
خدای من! مادر، اسطوره ای مقدس است در زندگی انسان. بزرگ و بلند. شاید نیمی از انسانها مادر شوند اما بازهم مادر بودن و مادری کردن مفهومی مقدس است.
از لحاظ جامعه شناسی، مادر نوعی نقش اجتماعی است. نقشی که معلوم نیست اکتسابی است یا ذاتی! فرزند بودن و دختر بودن نوعی نقش اجتماعی است با کارکردها و وظایف اجتماعی خاص خود که ذاتی است و هیچ کس نقشی در آن ندارد. اما شغل هر فرد، نقش اکتسابی اوست. در این میان معلوم نیست مادر بودن نقش ذاتی است یا اکتسابی. شاید اکتسابی بودنش بچربد، اما شرایط اجتماعی و فیزیولوژیکی هر زنی را به مادر بودن و هر مردی را به پدر بودن می کشاند. نمی دانم به هرحال مادر و مادری به نظر من در حیطه تحلیل های جامعه شناختی نمی گنجد. نمی توانیم آن را تنها به عنوان یک فرد با نقشی خاص در نظر بگیریم. مادر و فرزند رابطه ای متقابل و حیاتی دارند که بدون آن قوام جامعه شک برانگیز است! تجربه نیز نشان داده اقداماتی در مسیر کمونیستی کردن جوامع و دور کردن آنان از خانواده و زندگی خانوادگی، و به سر کار بردن مادران تبعات و نتایج غیر قابل باور و نامطلوبی به دنبال دارد. کیبوتص ها در اسرائیل و شوروی و... که در همین راستا آغاز به کار کردند، همگی طعم شکست را چشیدند. لذا ما نیز مانند اکثر فرهنگ های دنیا مادر را می ستاییم و او را پاس می داریم. با اینکه در تمام جهان روز دیگری به این عنوان یعنی روز مادرشناخته میشود و گرامی داشته میشود. اما ما ایرانیان و شیعیان به احترام مادری بزرگ و مقدس که البته کمتر میشاسیمش و فقط از درد سینه او مطلعیم نه افکار و عقاید و رفتارش! روز ولادت او راگرامی می داریم. روز ولادت دختر نبی اکرم و همسرعلی مرتضی، مادر حسنین و زینب کبرا، حضرت فاطمه زهرا (س) . با این جملات به یاد سخنان دکتر علی شریعتی افتادم که چه زیبا گفته هر چه درباره زهرای مرضیه گفته، آن القاب و شرایط را فاطمه نمی داند و در آخر می گوید:
((فاطمه فاطمه است)).
اکنون آری باید بیچارگان آمریکا ، استعمار شدگان و تحقیر شدگان آمریکای لاتین را که برای همیشه تصمیم به نوشتن تاریخ خود گرفته اند را در خود جای دهد ؛ و این موج بغض لبریز شده ، این موج عدالت مطالبه شده و حقوق پایمال شده که از سرزمین های آمریکای لاتین بر خواسته ، این موج دیگر باز نخواهد ایستاد این موج هر روز که بگذرد رشد خواهد کرد .
چراکه این موج متشکل از اکثریت مردم در تمامی زمینه ها می شود ؛ اکثریتی که با کار و زحمت ، ثروت ها را انباشته می سازند ، ارزش ها را می آفرینند ، چرخهای تاریخ را به حرکت وا می دارند . والان از خواب طولانی و ویرانگری که به آنها تحمیل شده بود . بیدار می شوند . این مردم فریاد
" دیگر بس است" را سرداده و خود به راه افتاده اند . وپیشرفت عظیمشان دیگر متوقف نخواهد شد تا اینکه استقلال واقعی را که برای آن بارها بیهوده مرده اند را فتح کنند .
در هر صورت کسانی که الان کشته می شوند ، مثل مردم کوبا و مردم Playa Giron برای استقلال واقعی و ترک نشذنی شان جان می بازند .
مبارزه پیروز ما دو نتیجه به همراه داشت ؛ اول بیدار کردن ملتهای ؛ آمریکا که دیدند انقلاب انجام شدنی است و چگونگی انجام یک انقلاب را لمس کردند . دیدند که چطور تمام راهها بسته نبود و دیدند که نباید ساکت ماند و ضربه های استعمار گران را مرتباً تحمل کرد . دیدند که راه آنطور که بعضی از رهبران حزب ها ی در حال مبارزه موقت با حکومتهای مستبد و امپریالیزم در کشورهای مختلف فکر می کردند طولانی نیست .
و همزمان چشمان امپریالیزم را باز کردیم . امپریالیزم هم شروع به آماده کردن خود کرد؛ تا کوباهای جدید که می توانستد شکل بگیرد را در خون بغلطاند . "جان کندی " قبل از مرگش گفته بود کوباهای جدید در این قاره به رسمیت شناخته نخواهند شد . جانشینان او نیز همین حرفها را تکرار کردند . که البته اینان گرگهای یک گله هستند فکر کردن به اینکه چرا آنها فلسفه ی متفاوتی ندارند کاری بیهوده است! و علاوه بر این حرفها نیت خود را برای جامه ی عمل پوشانیدن به آن نشان داده اند .
به این حرفها نه تنها در آمریکا ف بلکه در تمام کشور هایی که مبارزه در آنها شکل گرفته و در حال گسترش است جامه ی عمل پوشانیده اند . آنها همچنان سعی کردند مردم الجزایر و بولیوی را قتل عام کنند و امروز سعی در قتل عام مردم ویتنام دارند و این مردم هر روز پیروزی بیشتری را بر امپریالیزم تحمیل می کنند .و تعداد بی شمار قربانیان ویتنامی که به وسیله ی امپریالیزم قتل عام می شوند را با گرفتن خون سربازان امپریالیزم جبران می کنند و این مبارزه تا پیروزی ادامه خواهد داشت . این مبارزه حتی قبل از مبارزات ما در شمال شکل گرفت این مبارزه قبل از اینکه انقلاب ما پیروز مندانه به هاوانا (پایتخت کوبا) برسد تثبیت شده بود . ولی هنوز باید مبارزه را ادامه دهند . لائوس ، آفریقاو دیگر ملتهایی که این راه را به اقبال کم یا زیاد در پیش گرفته اند هم این وضعیت را دارند . گینه پرتغال در حال پیروز شدن در مبارزاتش می باشد. ولی امروز شاید از همه ی این موارد محسوس تر و دردناک تر خاطره کنگو و لومومبا باشد . اکنون در این کنگو که این همه از ما دور و در عین حال نزدیک است تاریخی وجود دارد که باید آنرا بشناسیم و تجربه ای که باید به کار ما بیاید و از آن استفاده کنیم . چندی پیش چتربازان بلژیکی به شهر SANTLEYVILLE حمله کردند ، تعداد بیشماری از شهروندان را قتل عام کردند . مجسمه ی پاتریس لومومبا را پائین کشیدند و مجسمه این رئیس جمهور سابق کنگو را منفجر کردند . این موضوع دو پیام برای ما دارد ؛ اول توحش امپریالیستی ، توحشی که نه مرز مشخصی دارد و نه به کشور خاص وابسته است . کوره های آدم سوزی هیتلر وحشیانه بودند ، چتربازان بلژیکی وحشی هستند و امپریالیستهای فرانسوی در الجزایر وحشی بودند . چرا که این طبیعت امپریالیزم است که انسان را وحشی می کند . طبیعتی که انسان را تبدیل به موجودی وحشی و تشنه به خون می کند تا آنجا که حتی حاضر است قتل عام کند . یا حتی آخرین تصویر یک انقلابی را ، یک طرفدار رژیمی که قبلاً زیر چکمه های آنان فرو پاشیده و یا به خاطر آزادیش جنگیده باشد را ویران می کند . ولی مجسمه نابود شده ی لومومبا که فردا ساخته خواهد شد . و همچنین سرگذشت این شهید انقلاب جهانی این موضوع را به خاطر ما می آورد ؛ که تحت هیچ شرایطی نمی توان به امپریالیزم اعتماد کرد ، حتی یک ذره . تحت پرچم سازمان ملل پاتریس لومومبا را به قتل رساندند و این همان سازمان مللی است که آمریکایی ها می خواستند برای بازرسی به کشور ما بفرستند ؛ همین سازمان ملل
ارنستو چگوارا در 14 ژوئن سال 1928 در شهر روزاریوی آرژانتین متولد شد . پدررش یک مهندس ایرلندی و مادرش اسپانیایی و اصل بود . در سال 1953 از دانشکده طب فارغالتحصیل شد و تا سال 1956 در جزام خانه ای واقع در گواتمالا مشغول خدمت افتخاری شد . چند بعد در مکزیک با فیدل کاسترو و دیگر انقلابیون کوبایی آشنا شد .
چند ماه قبل از پیروزی انقلاب کوبا
در تمامی این 16 ماهی که در SIERRA MAESTRA بوده ایم روزنامه نگاران زیادی از نقاط مختلف دنیا به اینجا آمده اند . و بخش به اصطلاح داستانی این جنگ چریکی را به عهده گرفته اند .
امروز از فرصت به دست آمده در دیدار با یک روزنامه نگار کوبایی استفاده می کنم و اولین سلامم را به ملت کوبا تقدیم می کنم ملتی که تصمیم به دفاع از آنان گرفته ام و آنان را فقط از طریق تفکرات رئیسمان فیدل کاسترو می شناسم
عادت نمی کنیم به این جنگ تن به تن
لطفا تو ماشه را بچکان در دهان من
ماهی لعل وآب ارزگان حدیث ماست
چشمت اجازه داد صدایت کنم وطن
درگیر شبهه های تو از هوش می روم
افتاد خون حوصله ها پای سوءظن
پایان اخم وتخم خودم را نوشته ام
قرمز بخوان درآینه "دیگر نه تو نه من"
تنها بلیط و یک چمدان راه چاره است
آب از سرم گذشته خداوند فوت وفن
درچادری سیاه زنی گیج می رود
خود را رها کن آخر غمگین ترین اتن
با خون من عجین شده ای مرد متهم
آهسته تر بیا رگ دیوانه را بزن
Find more photos like this on Afghans Network for Afghanan
سلام عزیزان
میروم از کوچه های یاد تو
چون شکستن های قلبم بی صدا
می روم تا پای تشیع دلم
میروم تا بگذرم زان خنده ها
بیا با پاک ترین سلام عشق آشتی کنیم
بیا با بنفشه های لب جو آشتی کنیم
بیا از حسرت و غم دیگه با هم حرف نزنیم
بیا با خنده ی این صبح بهار خنده کنیم
بیا باور بکنیم رنگ گلای وحشی رو
سرخی شقایق و عطر گل بنفشه رو
بیا فریاد بزنیم بهار سرسبز اومده
دل به دریا بزنیم دوره ی غم سراومده
گلدونا رو آب بدیم
سلام همسایه رو جواب بدیم
بیا باور بکن و پرنده رو رها بکن
بیا باز آشتی کن و اسم من صدا بکن
گفتی که : چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه ی من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده ، آه ، رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من ، صفای نخستین را
آه ، ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمی ترسی نمی ترسی نمی ترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
تو را افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم … تو … پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو … بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی است
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکو بم به موج دریاها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
گدایان بهر روزی طفل خود را کور میخواهند
طبیبان جملگی مخلوق را رنجور میخواهند
تمام مرده شویان راضی اند از مردن مردم
بنازم مطربان را مخلوق را مسرور میخواهند
--------------
گربرسر نفس خود امیری مردی
گربردگران خورده نگیری مردی
مــــــردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی
----------
عاقل به کنار آب رهی می جست
دیوانه ای پا برهنه از آب گذشت
-----------
دست طـــلب چو پیش کســان کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش