خاطره ها

آه نکش زحمت بکش شد شد نشد نشد.

خاطره ها

آه نکش زحمت بکش شد شد نشد نشد.

داستانی عبرت آموز در مورد خرافات

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا آمد و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد. خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید.
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تفکری کرد و سپس با تبسمی بر لب گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست چون تصمیم به هلاکش گرفته ای.
عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد! زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود. می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید.http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif

بازسازی مجدد دنیا

پدر در حال مطالعه روزنامه بوداما پسر کوچکش دست از مزاحمت وشیطنت بر نمیداشت. پدر خسته ازاین ماجرا یک ورق کاغذ را جدا کردکه نقشه دنیا بر روی ان دیده میشد ان را به چند قسمت جدا کرد و تحویل پسر بچه داد حالا کاری برای انجام دادن داری من به تو یه نقشه دنیارا تحویل دادم می خواهم تو ان را همان طوری که بوده به هم بچسبانی پدر سپس مجداد مشغول مطالعه روزنامه شد اومیدانست این کار پسر بچه را برای بقیه ساعت روز سرگرم میکند اما پانزده دقیقه بعدپسرک با نقشه برگشت پدر حیرت زده پرسید ایا مادرت به تو جغرافیا یاد داده کودک پاسخ داد نه من چیزی از ان نمیدانم اما اتفاقی که افتاده بوداین بود که ان روی دیگر ورقه ای که به من دادیدعکس شخصی چاپ شده بود و من موفق شدم که با بازسازی انسان دنیا را مجداد بسازم

دوباره بوی زمستان آمد

به این روزها که صبح وقت از خواب بلند میشوم همه جا را یخک زده و تقریبا سفید کرده، هوا کاملا سرد شده یادم از زمستان 1386 آمد که برای 20 روز هرات رفته بودم چون من آنوقت کابل بودم هوا آنقدر سرد بود که نمیشد از نزدیک بخاری و یا کسانیکه کرسی گذاشته بودند بیرون شد.

امروزم که به انترنت جستجو میکردم مطلبی در باره زمستان 1386 هرات دیدم که هوا تقریبا منفی 27 درجه رسیده بوده حالا که فکر میکنم هوا واقعا سرد شده بوده خوب خدا ره شکر که او زمستان سرد بخیر گذشت خوب دوستان زمستان امسال خدا کنه بخیر بگذره مخصوصا برای کسانیکه از خانه و فامیلشان دورتر زندگی میکنند.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفتسرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است


ادامه مطلب ...

انسانها بی تفنگ انسان ترند

به نقل از عباس معروفی در وبلاگ خلوت انس

«می دانید؟ زبان تنها سلاح انسان برای اثبات انسانیت است. زبان، قراردادی است برای برقراری نسبیت ها؛ به همین خاطر هیچ کس نمی تواند تکلیف را روشن کند. ما ناچاریم حرف بزنیم و بشنویم، چرا که تفنگ فقط می گوید اما نمی شنود. و آدم ها بی تفنگ آدم ترند…»

انسان و پرنده کوچک

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم تو نمیتوانی روی شانه های من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب میدانم. اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه میگیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان دوباره خندید. پرنده گفت نمیدانی چقدر جای تو خالی است… انسان نخندید.انگار ته دلش چیزی را بخاطر آورد. چیزی که نمیدانست چیست. یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت غیر از تو ، پرنده های دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش میشود. پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود……چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج میزد… آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم؛ بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.آن وقت رو به خدا کرد و گریست

یه جمله برای عاشقا

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش