خاطره ها

آه نکش زحمت بکش شد شد نشد نشد.

خاطره ها

آه نکش زحمت بکش شد شد نشد نشد.

خیانت

خیانت کرد و رفت یک روز از اینجا

خیانت دیده و برگشته حالا


میگه میخواد بمونه تا همیشه

میخواد تنها سوار رویاهام شه


نمیدونه که قلبم سیره از اون

نمیتونه باشه ، دیگه یه مجنون


تموم خاطرات را من سزوندم

نموند پای قرار من هم نموندم


دلم حالا دیگه آزاده از عشق

دیگه بیزارم و بیزار از این عشق

پشت صحنه دنیای ما

توی پشت صحنه ای دنیای ما  

خوبی و بدی میمونه یادگار  

زندگی برای ما یه خاطره است 

 از تمام قصه های روزگار

ژاله اصفهانی

شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر

گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندیِ ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

شعر

اصلا چرا دروغ، همین پیش پای تو

 

گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

 

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم

 

احساس می کنم که شدم مبتلای تو

 

برگرد و هر چقدر  دلت خواست بد بگو

 

دل می دهم دوباره به طعم صدای تو

 

از قول من بگو به دلت   نرم تر شود

 

بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!

 

دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد :

 

یک آسمان ،  بهانه ی باران برای تو

 

ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم

 

رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

شعری از شهید اسماعیل بلخی

گفتم به مسلمان که دلت از چه غمین است

گفتا که برادر غم من خود غم دین است

دین بود که ما را به جهان عز و علی داد

آواز وی امروز ز غربت به طنین است


 

ادامه مطلب ...

امیدهای سبز

چگونه باورت کنم کلاغ روزهای سرد؟!

دروغ تا به کی منم سوار قله های درد

دوام درد تا به کی ؟ زوال عشق تا کجا؟

سقوط می کنی صنم بدست مردهای مرد

 

ادامه مطلب ...

فروغ فروخزاد نغمه درد

نغمه درد

در منی و این همه زمن جدا
با منی و دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
برکشی تو رخت خویش ازین دیار

سایه توام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بر گزینمش به جای تو

شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو … در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم … دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه … مگر بخواب ها به بینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و زشاخه ها بچینمت

شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند … بلکه ره برم به شوق.
در سراچه ی غم نهان تو

شعری از فروغ فرخزاد

رویا

با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤیایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی:

بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه ی سم ستور بادپیمایش

می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی

باد … پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را

مردمان در گوش هم آهسته می گویند
« آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو»
« در جهان یکتاست»
« بی گمان شهزاده ای والاست»

دختران سر می کشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق یک پندار

« شاید او خواهان من باشد.»
لیک گویی دیده ی شهزاده ی زیبا
دیده ی مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمی چیند

همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپیمایش
مقصد او خانه دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»

ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست . . . آری . . . اوست
« آه، ای شهزاده ، ای محبوب رؤیایی
نیمه شب ها خواب می دیدم که می آیی.»
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
« ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی
ره بسی دور است
لیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.»
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه ی آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش.
باز هم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله ی خورشید
برفراز تاج زیبایش.

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده ی حیران
زیر لب آهسته می گویند
«دختر خوشبخت ! . . .»

چرا شعر عشق؟؟؟

هوالمعشوق

  • این سوالی بود که من هم از خودم پرسیدم ، و جوابش در نظرم این بود که زیبا ترین نوع شعر ، شعر عاشقانه است حالا از هر نوع عشق ، چه عشق به معبود و چه عشق به مخلوق و یا مصنوع مانند طبیعت و . . .
  • حقیقتش من خودم عاشق شعرم ولی از گفتن شعر عاجز و  البته این قانون خلقت است ُ زیرا که اگر همه واعظ باشند پس مستمع چه می شود ؟؟؟!!!!!!!
  • از اونجا که خداوند ُ همیشه در زندگی به من لطف داشته ُ این بار نیز از روی کرم عنایتی کرد و فرشته ای را در سر راه زندگی ام قرار داد که از هر نظر در کنارش احساس غنا و بی نیازی می کردم و به یادش هنوز زندگی را زیبا می بینم و او بود که باعث شد معنی عشق را بفهمم . .

به امبد تو یا رب

ادامه مطلب ...

یادی از حافظ

 

 یادی از شاعر بزرگ حافظ 

گل بی رخ یار خوش نباشد                       بی باده بهار خوش نباشد

طرف چمن و طواف بستان                       بی لاله عزار خوش نباشد

رقصیدن سرو و حالت گل                         بی صوت هزار خوش نباشد

با یار شکر لب گل اندام                             بی بوس و کنار خوش نباشد

هر نقش که دست عقل بندد                    جز نقش نگار خوش نباشد 

 

 

ادامه مطلب ...

شعری از فروق فرخزاد

 خسته.............................

 

از بیم و امید عشق رنجورم

آرامش جاودانه می خواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم

آسایش بی کرانه می خواهم

 

پا بر سر دل نهاده می گویم

بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتن

از بوسه آتشین او خوشتر

 

پنداشت اگر شبی بسر مستی

در بستر عشق او سحر کردم

شب های دگر که رفته از عمرم

در دامن دیگران بسر کردم

 

دیگر نکنم ز روی نادانی

قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم

آن گمشده شادی و سرورم را

 

آنکس که مرا نشاط و مستی داد

آنکس که مرا امید و شادی بود

هر جا که نشست بی تأمل گفت

او یک زن ساده لوح عادی بود

 

می سوزم از این دوروئی و نیرنگ

یکرنگی کودکانه می خواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت

یک بوسه جاودانه می خواهم

 

رو, پیش زنی ببر غرورت را

کاو عشق ترا بهیچ نشمارد

آن پیکر داغ و دردمندت را

با مهر بروی سینه نفشارد

 

عشقی که ترا نثار ره کردم

در سینه دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم

سوزنده تر آذری نخواهی یافت

 

در جستجوی تو و نگاه تو

دیگر ندود نگاه بی تابم

اندیشه آن دو چشم رؤیائی

هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

 

دیگر بهوای لحظه ئی دیدار

دنبال تو در بدر نمی گردم

دنبال تو ای امید بی حاصل

دیوانه و بی خبر نمی گردم

 

در ظلمت آن اتاقک خاموش

بیچاره و منتظر نمی مانم

هر لحظه نظر به در نمی دوزم

وان آه نهان بلب نمی رانم

 

ای زن که دلی پر از صفا داری

از مرد وفا مجو, مجو, هرگز

او معنی عشق را نمی داند

راز دل خود باو مگو هرگز

آواره

بیش چشم آدم آواره گل هم بوی کاگل میدهد 

 

زندگی دور از وطن طعم حلاحل میدهد